کتابشهر ایران

معرفی کتاب

 

بابانظر ؛ خاطرات شفاهی شهید محمدحسن نظر نژاد

مصاحبه کننده-تدوین گر: سید حسین بیضایی، مصطفی رحیمی

تعداد صفحات: 439 قیمت: 9900 تومان

شابک: 9789645061485 قطع: رقعی

نوبت چاپ: 20 شمارگان: 2500

معرفی کتاب: کتاب خاطرات بابانظر، حاصل گفت‌وشنود سی‌ و شش ساعته سید حسین بیضایی با اوست. همه مصاحبه‌ها در سال 1374 و اوایل 1375 ضبط ویدیویی شده است. محمدحسن نظرنژاد که بعدها به «بابانظر» معروف شد فعالیت‌های مبارزاتی و انقلاب خود را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد. بعد از پیروزی انقلاب از همان روزهای اول عازم جبهه‌های جنگ شد. اولین بار در سال 1358 عازم جبهه کردستان شد و تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت. بابانظر بیش از صد و چهل ماه در مناطق جنگی بود. در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، گازهای شیمیایی به ریه‌هایش رسید و...
وقتی جنگ تمام شد، صد و شصت ترکش به بدن او خورده بود که تنها پنجاه و هفت ترکش را از بدنش خارج کردند؛ اما صد و سه ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود، به یادگار ماند. آن روزها برایش 95 درصد مجروحیت نوشتند.
روز 7 مرداد ماه 1375 بود که به ارتفاعات کفارستان می‌رسند. در دل همان کوه‌ها و قله‌ها که روزی جوانی او را دیده بودند، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس می‌شود. او را برای مداوا به مقرهای پایین دست می‌رسانند اما دیگر دیر شده بود.
«... یک‏دفعه دیدم یکی از تانک‌های عراقی از آن‏ طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله‏اش به زیر پایم خورد. دو سه‏ متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود. بی‌سیمچی من که اسمش «جاجرم» بود، صدایش بلند شد و گفت: “حاجی شهید نشده. بچه‏ها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند می‏شود و می‏آید.”
یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستاده‏اند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقای کفاش به شدت می‏خندید. گریه هم می‏کرد. پرسیدم: “چرا این‏جوری هستی؟” گفت: “حاج‏آقا نظرنژاد، شما لُختی!”
نگاه کردم و دیدم موج انفجار همة لباس‌هایم را کنده است. فقط یک‌تکه از پارچة شلوار و مقداری از پارچة شورتم باقی‏مانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچة دستم را ترکش برده بود. قسمت‌های زیادی از بدنم، ضربة کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش، پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم...»